ملا دختر خود را به يك مرد دهاتي داده بود. شب عروسي عده اي از خويشاوندان داماد از ده آمده و دخترك را سوار بر خري كرده با خود بردند. هنوز مقدار زيادي از خانه ملا دور نشده بودند كه ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. يكي از همراهان عروس از ملا پرسيد چي كار داري و براي چي با اين عچله به اينجا آمدي؟ ملا نفس نفس زنان گفت: بايد نصيحتي براي دخترم ميكردم ولي يادم رفت. و سرش را نزديك به گوش او كرد و گفت: دخترم يادت باشد كه هر وقت خواستي چيزي بدوزي پس از اينكه تار (نخ)را داخل سوزن كردي آخرش را گره .بزني وگرنه از سوراخ بيرون خواهد رفت
خر فروشي ملا
روزي ملا خري را به بازار برد كه بفروشد. هر مشتري كه برايش ميرسيد, اگر از جلو ميامد خر دهانش را باز ميكرد كه دندان بگيرد و اگر از عقب ميامد لگد ميزد. شخصي به ملا گفت: با اين وضع كسي خر را نخواهد خريد. ملا گفت: مقصد من هم فروش آن نيست فقط ميخواهم مردم بدانند كه من از دست اين حيوان چي ميكشم
درس عبرت
ملا به حمام رفته بود. خدمتكاران حمام به او اعتنايي نكرده و خدمتي انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دينار اجرت داد و حمامي ها از اين بخشش فوق العــــــــاده متحير مانده ممنون گرديدند. هفته بعد كه باز ملا به حمام رفت احترام بي اندازه اي از هر يك خدمه ديد كه هر يك به نوعي اظهار كوچكي مينمودند ولي با اين همه ملا وقت بيرون رفتن فقط يك دينار به آنها داد. حمامي ها بي اندازه متغير گرديده پرسيدند: سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟ ملا گفت: مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتري هاي خود را رعايت بنمائيد